همهی بچهها فریاد میکشیدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه کنارِ پردهی خیمهی ایستاده بود و بیرون را مینگریست. ما لهلهزنان فریاد میکشیدیم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره کرد که آرام شویم. گفت که عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت. با دو مشکِ آب. حالا آرامتر، انگار در خودمان، میگفتیم: "عمو، عمو، آب، آب" لختی نگذشته بود، کم از ساعتی شاید، ما همچنان منتظر نشسته بودیم و زیرِ لب ذکر را تکرار میکردیم. ناگاه فاطمه پردهی خیمه را رها کرد و به زمین افتاد. حالا همه تشنهگی را فراموش کرده بودیم. دیگر کسی از آب حرفی نمیزد. کسی آب نمیخواست. فریاد میزدیم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."
با این که رباب آدم بزرگ است، اما هنوز هم دارد گهوارهی خالی را تکان میدهد. گاهی وقتها مثلِ عروسکبازیِ ما با خودش حرف هم میزند. انگار واقعا خیال میکند که علیِ کوچکش توی گهواره خوابیده است. هیچ کسی هم هیچ چیزی به او نمیگوید. اگر ما، بچههای کوچک، مشغولِ عروسکبازی بودیم، شاید فاطمه دعوامان میکرد، اما رباب آدم بزرگ است، برای همین کسی به او چیزی نمیگوید. "علی که توی گهواره نیست. من خودم از توی سوراخی پردهی خیمه دیدمش، روی دستهای اباعبدالله خواب خواب بود..."
غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت یکبار میآمد و برای ما چیزی میگفت و میرفت. ما هم خجالت میکشیدیم و گریه نمیکردیم و گوش میکردیم. اما حالا دیگر خیلی وقت است که نیامده تا برایمان چیزی بگوید. حالا فاطمه بچههای کوچک را یکجا جمع کرده است. البته من دیگر بزرگ شدهام. برای همین به فاطمه میگویم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نمیدانم چرا، اما سرش را بالا میگیرد. به جای آن که ما را آرام کند، نگاه میکند به موهای من و جیغ میزند:
"فَکَیفَ تَتَّقونَ اِن کَفَرتم یَوماً یَجعلُ الوِلدانَ شیبَا...
(چهسان در امانید، اگر کافر باشید در روزی که کودکان را پیر میگرداند؟ مزمل-17)"
رضا امیرخانی
امروز دو تا از دفترای خاطراتمو پاره کردم و ریختمشون دور
خاطره هایی بودن که فقط خاطره بودن. شاید حس خوبی رو گه گاه بهم میداد. شاید لحظه به لحظه ی چیزایی که نوشتمو یادم میومد ولی حتی دوباره نخوندمشون که دلم جلومو بگیره!
همه رو ریختم دور!
نمیدونم به چه انگیزه ای اینکارو کردم اما الان که فکر میکنم میبینم چه کار بیهوده ای کردم و چقدر میتونستم بیست سال دیگه از خوندنش لذت ببرم!
***
فردا دوباره روز اول دانشگاهو بعد سه ماه خوردن و خوابیدن شروع میکنم و چقد بخاطرش خوشحالم و چقدر حالم خوبه.
از اینکه دوباره دوستامو میبینم. استادایی که واقعا دوسشون دارم و واقعا دلم براشون تنگ میشه. هیچ وقت رابطه ی ماها با استادا یه رابطه ی معلم و شاگردی نبوده-کاملا دوستانه و شاد-واسه همینه که دلم براشون تنگ میشه.
ولی حدود سه ماه دیگه من باید با بهترین دوستایی که داشتم تو عمرم خداحافظی کنم و دیگه نبینمشون یا حداکثر کم ببینمشون!
و این یه غم خاص و بدی رو تو دلم میاره...شمارش معکوس...
راه دانشکده تا آزمایشگاه، سلف، نمازخونه، استراحتگاه، محوطه دور دانشکده...همه ش خاطره های خوب و شادی رو برام تداعی میکنه.
حتی معطل شدنمون واسه اتوبوس، حتی تر پیاده گز کردن تا دم در دانشگاه به قول بچه ها "سر در"!
هرچی فکر میکنم میبینم روزی نبوده که من با غصه و غم و ناراحتی برم دانشگاه یا واسه ی تموم شدنش دعا کنم. چون واقعا از کنار دوستام بودن و درس خوندن لذت میبردم و زندگی میکردم.
شلوغ بازیای بین راه اردوهای علمیمون، دعوا کردنای شیخ اکبری و شوخیای آقای سجادی واقعا فراموش نشدنیه:)
یادم نمیره استاد یه چندتا شاخه از یه گیاهو از محوطه ی باغ بوتانیک کرج کند و قبل از سررسیدن حراست و لیدر اونجا گذاشت تو کوله پشتی من:)....کاری که خیلی خوب و سیکرت با موفقیت به انجم رسید;-)
یا ریواس خوردنمون تو پلنگ دره...چه روزای خوبی بود:)
حیفه که اون روزای خوب داره تموم میشه. حیفه که تا چند ماه دیگه هرکسی میره سیِ خودش
اگر بخوام دوباره یه قسمت زندگیمو از اول برام بذارن، قطعا روزای خوب دانشجوییمه!
ولی خب به هر حال دنیا محل گذار و گذره و چیزی جز این نیست و خوشحال باید بود از این که این چند سال، خوب و خوش گذشت.
شکر
نامه تاثیر گذار فرزند یکی از کشته شدگان حادثه منا
.
.
انا لله وانا الیه راجعون
اکنون که مشیت الهی آن طور رقم خورد که پدرم را از زیارت خود به میثاق خود ببرد چاره ای جز صبر و آرزوی آمرزش برای پدرمان و سایر از دست رفته ها نداریم. در سنت ما آنکس را که مصیبتی فرو می آید تسلی میدهند و با او هم دردی میکنند. هرچند تسلی ما زخم و زبان شد و توهین و افترا. گله ای نیست از آنکس که پدرم را نشناخت و او را به جهالت متهم کرد. گله ای نیست از آنکه پدرم را به بی توجهی به فقیران متهم کرد. حتما آن شخص نمیدانسته که پدرم هرسال یک پنجم مالش را خمس و یک دهم کشتش را زکات می داده است و هر روزه ای از او که قضا شد گرسنه ای را سیر کرد. گله ای نیست از آنکس که صدقه های روزانه پدرم را ندید. گله نیست از بی انصافانی که نمیدانستند پدرم قربانی هر ساله عید قربان را به کودکان یتیم میدهد. همان بی انصافانی که هر سال به طعنه میگفتند بجای کشتن درخت بکار. گله ای نیست چون که بسیاری از یتیمان و فقیران کوفی که علی را به بی توجهی متهم می کردند تنها بعد از مرگ او فهمیدند که آن ناشناسی که شبها برای آنها طعام می آورد کیست. گله ای نیست از آنها که خرج کردن برای یک بار رفتن به مکه در تمام عمر را جهل می شناسند ولی خرج ده سفر حج را در یک شب خرج عیش و نوش می کنند، همان مجالسی که فقرا را به آنها راه نمی دهند.
گله ای نیست، گله ای نیست، گله ای نیست چون خدایی هست.
اما گله ای دارم به آنکس که میگوید «خدارا در اشک کودک یتیمی جستجو کن» و اکنون که کودکی یتیم شده است مرگ پدرش را مایه خنده خود کرده است. از شما میپرسم با کدام دین و آیین یتیم شدن کودکی، مرگ فرزندی و یا همسری را مایه خنده میدانید؟
اگر خدا را در اشک یتیمی میبینید از شما همدردی نمیخواهیم لطفا نمک به زخممان نپاشید که مولایمان حسین گفته است: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.
فرزندی یتیم
نمیدونم قصه چیه؟
هرکی که یبار میاد دیدنت، عاشقت میشه!
بعد از اون هر بار که اسمتو میشنوه، اشک میشینه تو چشماش!
عشق تو بیشتر از عشقای دیگه دل میبره
ولی نمیدونم چرا من هنوز نتونستم بفهممت؟
هنوز تو ذهنم...تو قلبم، ندارمت!
دوست دارم بچشم طعم این علاقه رو...
دلم میخواد بدونم راز عاشقاتو
که وقتی یادم به یادت میوفته همه ی دلمو شور و شعف بگیره
دلم میخواد شادی واقعی رو با وجود تو پیدا کنم
دستمو بگیرو...راه نشانم بده!
"إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ یَحْیَى لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِیًّا" |
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه...
نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!
نیمه شب بود و هوا رام.قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس....پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم.تو کجایی؟نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی!
نکند زوزه ی یک گرگ،از سرت خواب پراند..!نگرانم نگرانم..
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب، به سیاهیِ سماوات ،به کواکب، به سیارات
*حذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
سید علی صالحی