شکرانه
خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.
از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.
همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.
حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.
سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،
وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم.
حتی همون شب بارونی، تو حیاط...
من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.
تو این یه سال و اندی که گذشت...
من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.
من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.
یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.
من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.
نمیتونم باشم و نباشه...
من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!
خدایا نفسمو بند نیار...