واسه خود آدم خوبه!
از دور گنجی رو که راحت از دست دادی تماشا کنی و حسرت بخوری!
اینکه بفهمی کجاها اشتباه کردی، اینکه بدونی خواه ناخواه همین رفتار با توام میشه...دنیا می گرده!
اینکه بی نهایت دوست داشتن و از لقمه ی خودشون زدن و دادن به تو و تو نفهمیدی!
باید دور وایسی و تماشا کنی...
چیزایی که همیشه آماده شده شو دیده بودی،حالا تو باید وقت بذاری و حاضرش کنی.
پولی که راحت خرج میکردی، حالا باید برای هر هزارتومنش زحمت بکشی.
خونه ی مرتبی که راحت بهم میریختیش و از غرغرای مادرت ایراد میگرفتی، حالا باید چند ساعت وقت بذاری تا مرتب بشه.
باید خستگیشو بچشی تا بدونی چقدر بی منت از جوونی خودشون مایه گذاشن برات.
و تو چقدر راحت!، خستگی رو تو تنشون موندگار کردی با بدخلقیات، با طلبکاریات، با بی مسئولیتیات.
جدیدا به خودم میگم، چرا کاری که الآن باید به عنوان وظیفه انجام بدم و توقع تشکر نداشته باشم، قبلا انجام نمیدادم تا مادرم خوشحال بشه و برام یه عالمه دعا کنه؟
چرا شبا که بابام میومد خونه بجای یه خسته نباشید خشک و خالی و فرو رفتن تو دورهمی همیشگی مجازیم، بهش یه استکان چای نمیدادم؟
یا به جای غر زدن به کم و کسریای زندگی، دستاشو نگرفتم و تشکر نکردم؟
چرا الآن به این فکر افتادم که چقدر عزیزن و مهمن و بی منت بزرگمون کردن؟
چرا قبلا تو دلم میگفتم میخواستن پدر و مادر نشن!
چرا نفهمیدم که هر لحظه و هر ساعت با لطف و مهربونی بزرگ شدم؟
چرا باید الآن بغض خفه م کنه؟
چرا همون موقع دستای مهربونشونو نبوسیدم؟
چرا این قدر نمی فهمیدم؟