همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم. 

شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم. 

روباه گفت: -همین طور است. 

شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود! 

روباه گفت: -همین طور است. -پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته. 

روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. 

بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم. 

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
.:Baran:. ..
یه شب سرد
دستت تو دستش باشه و دستش تو جیب کتش
قدماتو با قدماش موزون کنی
درد دل کنه برات...
از دغدغه هاش بگه، از غصه هاش بگه، از آینده بگه و از اتفاقای خوب.
و تو، ساکت باشی و گوش کنی.
ته این راه میرسه به خونه ی یه عزیز!
به یه سنگ سفید و سرد که لمسش دل آدمو گرم میکنه.
حرف میزنی، نذر میکنی، سرمای سنگو با لبت حس میکنی و پامیشی.
قول میدید به هم دیگه، با هم دیگه!

فردا شبش ویبره ی گوشیت تورو به خودت بیاره....
فلانی، خدا جوابمو داده انگار!
...
می وزد!
حس خوب آرامش...


پی نوشت خیلی بی ربط:
دفتر خاطرات دنیای غیرمجازیمو گم کردم...مسیح توندیدیش؟:|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
.:Baran:. ..
چند روزه دلم میخواد که بنویسم فرصت نمیشه
فرصت نمیشه بنویسم از چیزایی که میخوام و دلم یجوریه
نه بدم نه خوب
حال توضیح دادن خوبی یا بدی حالمو حتی به خودم ندارم
میخوام ازین شاخه ب اون شاخه بپرم.
شاعر: تو...مثل بارون پاییزی میمونی....که میدی بهم احساس جوونی...
دلم میخواد غلظ نگارشی داشته باشم!
چند روز پیش دلم برای دایی تنگ شد دوباره...کلی گریه کردم.
روزای آخره دانشگاهه
روزای آخریه که با بچه ها با همیم و دور هم

شاعر: خدا نگیره این حال خوشو از من و قلبم...
روزای اخریه که باهم میگیم و میخندیم و به جرات میتونم بگم این چهارسال تو کل عمرم بی نظیر بوده.
ترم دیگه 6 واحد عمومی دارم و بخاطرش الافم( یا علاف؟)
یه عالمه برف بازی کردیم
دلم یه استراحت از یه مدل خاص میخواد
دوباره برگشتم به حالتای قبلم
شاعر: من....شدم عاشق چشمای قشنگت..
اعصابم ضعیف شده. زود بهم میریزم.استرس دارم.زود دلگیر میشم از دوستام
حتی....حتی خودم یه آهنگو پلی میکنم دوباره لعنت میفرستم به خودم ک چرا اینکارو کردم.
آره من...خوشبخت ترین مرد زمینم!
مرد؟!
خوشبخت ترین زن زمینم با مسیحم:)

یه حال آواره ای دارم.
نه اینجا آرومم نه پیش مسیح!
به قول خدابیامرز باباحاجی دلم بند نمیشه!
دلم قدم زدن میخواد دوباره...بعد مدتها...
تو سکوت مطلق
هیچکس حرف نزنه باهام!
هیچ کس کنارم نباشه فقط قدم بزنم و ذهنمو مرتب کنم!
اینقدر مشوشم که نمیدونم باید حالم بد باشه یا نه.
امشبم اینقدر ترسیدم که حالت دیوانگی بهم دست داد. اون دوتا سفید مغز جیغ بنفش کشیدن و من که تو حال خودم بودم به بدترین شکل ترسیدم....به جهنم که برف میاد!
سر درد گرفتم و حالت گریه!
آهنگ شاد رو صدای بلند پلی کردم ریتم گرفتم... همزمان سردرد دارم!
نمیدونم از عوارض ترسیدنه؟
دیوانه شدم ینی؟
عکس گرفتیم امروز...با شیخ اکبری و ملک زاده و ابراهیمی
دلم واسه همه شون تنگ میشه خصوصا شیخ اکبری..
گریه م میاد واسه همه ی اینایی که گفتم.
چند روزه گریم میاد!
میخواستم یه چیزایی بنویسم که خوب باشه.قشنگ باشه...
سردمه...خونمون سرده
کف زمین سرده و مداوم دارم میلرزم...خدا بیامرزه پدر کسیو که گفت طبقه ی اول آپارتمان بدرد نمیخوره و ما گوش نکردیم!
من یک سره رو ویبره ام...یکسره دارم میلرزم!
شاعر: آره من...خوشبخت ترین مرد زمینم!

پ ن: معلومه مخم قاطی کرده؟ یا بیشتر توضیح بدم؟



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
.:Baran:. ..