دلم میخواست تو یه جنگل دور افتاده زندگی میکردم. چارتا گاو و گوسفند نگه میداشتم. بیخیال مردم و دنیاش بودم.
***
دلم میخواست رمان عاشقانه بخونم. قاب شعر نستعلیق بخرم. دفتر نقاشی داشتم. ذوق هنری داشتم. موزیک بیکلام گوش میدادم.
***
دلم میخواست تو دورهمیها و مهمونیهای دوستانهم شرکت کنم. خرید برم. لاکمو با گلای ریز روسریم ست کنم.
***
دلم میخواست خونهم از تمیزی برق بزنه. همیشه از آشپزخونهمون بوی غذا بیاد. مهمونهای زیاد داشته باشم. خونهمون پر از صدای شادی باشه
***
میخواستم دکتر باشم. زبان انگلیسی و فرانسهم عالی باشه. هر روز یه مقالهی علمی بدم. توی کنفرانسها شرکت کنم.
***
میخواستم حتی مؤمن واقعی باشم. نمازامو سر وقت بخونم. زیاد روزه بگیرم. حواسم به حق الناس باشه. حرف ناحق نزنم.
***
میخواستم پولدار باشم. بهترین وسیلهها از بهترین مارکها رو داشته باشم. تو یه عمارت اون بالا بالاها زندگی کنم...
***
یا حتی یه ورزش حرفهای بلد باشم. یه مربی ایروبیک، دنس یا شنا باشم...
اما هیچکدوم از اینا نشدم.
تو شهر زندگی میکنم.
ذوق هنری ندارم.
بیرون میرم لاک نمیزنم.
خونهم برق نمیزنه.
دکتر نشدم.
ایمانم بدرد لای جرز دیوار میخوره.
لاکچری نیستم.
ورزشکارم نشدم...
یه خوردهش تقصیر منه، یه خوردهش تقدیر منه، یه خوردهش تصمیمم.
اونایی که تقصیر منه، باید عوض بشه
اونایی که تقدیر منه، باید بابتش صبر کنم
ولی اونایی که تصمیم منه، باید به بهترین شکل انجامش بدم.
خدایا کمکم کن!
واسه خود آدم خوبه!
از دور گنجی رو که راحت از دست دادی تماشا کنی و حسرت بخوری!
اینکه بفهمی کجاها اشتباه کردی، اینکه بدونی خواه ناخواه همین رفتار با توام میشه...دنیا می گرده!
اینکه بی نهایت دوست داشتن و از لقمه ی خودشون زدن و دادن به تو و تو نفهمیدی!
باید دور وایسی و تماشا کنی...
چیزایی که همیشه آماده شده شو دیده بودی،حالا تو باید وقت بذاری و حاضرش کنی.
پولی که راحت خرج میکردی، حالا باید برای هر هزارتومنش زحمت بکشی.
خونه ی مرتبی که راحت بهم میریختیش و از غرغرای مادرت ایراد میگرفتی، حالا باید چند ساعت وقت بذاری تا مرتب بشه.
باید خستگیشو بچشی تا بدونی چقدر بی منت از جوونی خودشون مایه گذاشن برات.
و تو چقدر راحت!، خستگی رو تو تنشون موندگار کردی با بدخلقیات، با طلبکاریات، با بی مسئولیتیات.
جدیدا به خودم میگم، چرا کاری که الآن باید به عنوان وظیفه انجام بدم و توقع تشکر نداشته باشم، قبلا انجام نمیدادم تا مادرم خوشحال بشه و برام یه عالمه دعا کنه؟
چرا شبا که بابام میومد خونه بجای یه خسته نباشید خشک و خالی و فرو رفتن تو دورهمی همیشگی مجازیم، بهش یه استکان چای نمیدادم؟
یا به جای غر زدن به کم و کسریای زندگی، دستاشو نگرفتم و تشکر نکردم؟
چرا الآن به این فکر افتادم که چقدر عزیزن و مهمن و بی منت بزرگمون کردن؟
چرا قبلا تو دلم میگفتم میخواستن پدر و مادر نشن!
چرا نفهمیدم که هر لحظه و هر ساعت با لطف و مهربونی بزرگ شدم؟
چرا باید الآن بغض خفه م کنه؟
چرا همون موقع دستای مهربونشونو نبوسیدم؟
چرا این قدر نمی فهمیدم؟
خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.
از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.
همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.
حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.
سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،
وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم.
حتی همون شب بارونی، تو حیاط...
من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.
تو این یه سال و اندی که گذشت...
من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.
من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.
یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.
من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.
نمیتونم باشم و نباشه...
من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!
خدایا نفسمو بند نیار...
اولش یه متن دیگه نوشتم
اما شهید آوینی حرف دلمو زد.
وقتی آدم حرف دلشو از زبون یکی دیگه میشنوه،آروم میگیره
مرسی مسیح جان
اون متن اینه:
نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند وتاریکی را پرستش کنند!
آنگاه که دنیاپرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا میرسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، در تعقیب فرایض علی را دشنام می دهند؛ واین رسم فریبکاران است:نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را که علی است دشنام میدهند.
تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت بلد میتی است که درخاک آن جز شجره زقوم ریشه نمیگیرد. اگر نبود کویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه امویان کجا میتوانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟
@fathe_khoon
فتح خون- سید مرتضی آوینی-فصل اول
اسفند که می رسد، هوای دلم بهاری می شود.
گاهی بارانی، گاهی آفتابی...
اسفند که می رسد، حالم نگفتنی است.
به کاغذ ابر و باد می ماند!
با تمام روزهای خوبش، یادآور بغض و تلخی هاست و با تمام روزهای تلخش، خواستنی ترین ماه سال!
من این سرد باشکوه را دوست دارم. این زیبای یخزده...این حس ابر و باد را دوست دارم.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است. -پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.