همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

۳ مطلب با موضوع «nothing» ثبت شده است

چند روزه دلم میخواد که بنویسم فرصت نمیشه
فرصت نمیشه بنویسم از چیزایی که میخوام و دلم یجوریه
نه بدم نه خوب
حال توضیح دادن خوبی یا بدی حالمو حتی به خودم ندارم
میخوام ازین شاخه ب اون شاخه بپرم.
شاعر: تو...مثل بارون پاییزی میمونی....که میدی بهم احساس جوونی...
دلم میخواد غلظ نگارشی داشته باشم!
چند روز پیش دلم برای دایی تنگ شد دوباره...کلی گریه کردم.
روزای آخره دانشگاهه
روزای آخریه که با بچه ها با همیم و دور هم

شاعر: خدا نگیره این حال خوشو از من و قلبم...
روزای اخریه که باهم میگیم و میخندیم و به جرات میتونم بگم این چهارسال تو کل عمرم بی نظیر بوده.
ترم دیگه 6 واحد عمومی دارم و بخاطرش الافم( یا علاف؟)
یه عالمه برف بازی کردیم
دلم یه استراحت از یه مدل خاص میخواد
دوباره برگشتم به حالتای قبلم
شاعر: من....شدم عاشق چشمای قشنگت..
اعصابم ضعیف شده. زود بهم میریزم.استرس دارم.زود دلگیر میشم از دوستام
حتی....حتی خودم یه آهنگو پلی میکنم دوباره لعنت میفرستم به خودم ک چرا اینکارو کردم.
آره من...خوشبخت ترین مرد زمینم!
مرد؟!
خوشبخت ترین زن زمینم با مسیحم:)

یه حال آواره ای دارم.
نه اینجا آرومم نه پیش مسیح!
به قول خدابیامرز باباحاجی دلم بند نمیشه!
دلم قدم زدن میخواد دوباره...بعد مدتها...
تو سکوت مطلق
هیچکس حرف نزنه باهام!
هیچ کس کنارم نباشه فقط قدم بزنم و ذهنمو مرتب کنم!
اینقدر مشوشم که نمیدونم باید حالم بد باشه یا نه.
امشبم اینقدر ترسیدم که حالت دیوانگی بهم دست داد. اون دوتا سفید مغز جیغ بنفش کشیدن و من که تو حال خودم بودم به بدترین شکل ترسیدم....به جهنم که برف میاد!
سر درد گرفتم و حالت گریه!
آهنگ شاد رو صدای بلند پلی کردم ریتم گرفتم... همزمان سردرد دارم!
نمیدونم از عوارض ترسیدنه؟
دیوانه شدم ینی؟
عکس گرفتیم امروز...با شیخ اکبری و ملک زاده و ابراهیمی
دلم واسه همه شون تنگ میشه خصوصا شیخ اکبری..
گریه م میاد واسه همه ی اینایی که گفتم.
چند روزه گریم میاد!
میخواستم یه چیزایی بنویسم که خوب باشه.قشنگ باشه...
سردمه...خونمون سرده
کف زمین سرده و مداوم دارم میلرزم...خدا بیامرزه پدر کسیو که گفت طبقه ی اول آپارتمان بدرد نمیخوره و ما گوش نکردیم!
من یک سره رو ویبره ام...یکسره دارم میلرزم!
شاعر: آره من...خوشبخت ترین مرد زمینم!

پ ن: معلومه مخم قاطی کرده؟ یا بیشتر توضیح بدم؟



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
.:Baran:. ..

امروز یه کتاب خوندم.

وقتی ک شروعش کردم با خودم گفتم لابد ازین عاشقانه های درپیته

که اوایلش همینو تایید میکرد.

اما داستانش کاملا حول یه پارادایم میچرخید.

نه میتونستی بگی افسانه س.نه اینکه واقعیتشو تجربه تایید میکرد.

همه چیزو باهم قاطی کرده بود و آدم نمیدونست باید مهر تایید بزنه رو نوشته هاش یا نقدش کنه.

یجورایی تحث تاثیر داستانای رولینگ و آر ال استاین نوشته بود. اما خوب از پس ایرانی نوشتنش بر اومده بود.من هرکیو دیدم که میخواست تو ژانر وحشت داستان بنویسه، بازم نمیتونست بومی سازی کنه و اتفاقای توی داستان گهگاه مث مخلوط آش و شله زرد میشد!

وقتی به "آسمون" گفتم این کتابو بخون، گفت بعد دوسال اولین باره که یه کتاب جذبت کرده!

درگوشی میگم هنوزم وقتی این کتابا رو میخونم و این مدل فیلما رو میبینم، یکم میترسم:)

فکر میکنم چون از بچگیم ماورائو باور داشتم.


اما من هنوزم نظر خاصی درمورد کتابش ندارم. میتونید بخونید و نظرتونو بگید درموردش

دنیای پنهان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۷
.:Baran:. ..
گاهی وقتا که به نداشته هام فکر میکنم و حسرت میخورم،
همون دقیقه به داشته هام فکر میکنم و خوشحال میشم

پ ن: کاش روزی نرسه که نداشته هام از داشته هام بیشتر باشن!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۲
.:Baran:. ..