همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

۴ مطلب با موضوع «کمی با من قدم بزن» ثبت شده است

خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.

همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.

حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.

سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،

وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم‌.

حتی همون شب بارونی، تو حیاط...

من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

تو این یه سال و اندی که گذشت...

من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.

من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.

یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.

من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.

نمیتونم باشم و نباشه...

من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!

خدایا نفسمو بند نیار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
.:Baran:. ..

اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدما
از شب و روز خدا خط میزنم
....
وقتی گاهی من و دل تنها میشیم
حرفای نگفتنی رو میشه دید
میشه تو سکوت بین ما دوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید

یه موقعایی، حالم شعر میشه!
میبینم ذهنم میخونه، لبم میخونه، همه ی وجودم میخونه
حرف دلمو!
شاید این شعرو هبچ وقت بیاد نمی اوردم. شاید چندین ساله از آخرین باری که شنیدمش گذشته.
اما،
ذهنم خوند، وقتی دلم از فاصله ها گرفته بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۵۰
.:Baran:. ..

اسفند که می رسد، هوای دلم بهاری می شود.

گاهی بارانی، گاهی آفتابی...

اسفند که می رسد، حالم نگفتنی است.

به کاغذ ابر و باد می ماند!

با تمام روزهای خوبش، یادآور بغض و تلخی هاست و با تمام روزهای تلخش، خواستنی ترین ماه سال!

من این سرد باشکوه را دوست دارم. این زیبای یخزده...این حس ابر و باد را دوست دارم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۳
.:Baran:. ..

مثل دوسال پیش شدم.

نوشته هام نه مخاطب داره نه خواننده!

واسه دل خودم مینویسم دوباره.

دوباره دارم از اول شروع میکنم واسه ساختن همیشگی هام. ولی "این کجا و آن کجا"...

چند وقته دیگه زود جوش نمیارم. به کسی پیله نمیکنم. زیاد میخندم و همه رو میخندونم.

اینا رو مادرم میگه.

از همون روزی که اندازه ی چندسال خسته بودم.

تمام تنم درد میکرد...شبیه آدمی بودم که سیر کتک خورده باشه

ولی عجیب آروم بودم.

آروم شدم و این آرامشمو مدیون دیوونگیمم!

دیوونگی ای که از یادآوریش بهت همه ی وجودمو میگیره. که اون آدم من بودم؟

...

صبح اولین روز رمضونه و چقد این ماه، امسال بی سر و صدا مهمون خونه هامون شد.

صبح اولین روز رمضونه و صبح به آرامش رسیدن عزیزی که الآن یکساله روی ماهشو ندیدیم.

چقدر حسرت نبودنش دل آدمو پر میکنه...جار میزنه و با تعمد به رخ میکشه

...

دلم واسه لبخندای مهربونت تنگ شده.

برام دعا کن

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۴۱
.:Baran:. ..