همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

۷ مطلب با موضوع «حرفای دلم» ثبت شده است

واسه خود آدم خوبه!

از دور گنجی رو که راحت از دست دادی تماشا کنی و حسرت بخوری!

اینکه بفهمی کجاها اشتباه کردی، اینکه بدونی خواه ناخواه همین رفتار با توام میشه...دنیا می گرده!

اینکه بی نهایت دوست داشتن و از لقمه ی خودشون زدن و دادن به تو و تو نفهمیدی!

باید دور وایسی و تماشا کنی...

چیزایی که همیشه آماده شده شو دیده بودی،حالا تو باید وقت بذاری و حاضرش کنی.

پولی که راحت خرج میکردی، حالا باید برای هر هزارتومنش زحمت بکشی.

خونه ی مرتبی که راحت بهم میریختیش و از غرغرای مادرت ایراد میگرفتی، حالا باید چند ساعت وقت بذاری تا مرتب بشه.

باید خستگیشو بچشی تا بدونی چقدر بی منت از جوونی خودشون مایه گذاشن برات.

و تو چقدر راحت!، خستگی رو تو تنشون موندگار کردی با بدخلقیات، با طلبکاریات، با بی مسئولیتیات.

جدیدا به خودم میگم، چرا کاری که الآن باید به عنوان وظیفه انجام بدم و توقع تشکر نداشته باشم، قبلا انجام نمیدادم تا مادرم خوشحال بشه و برام یه عالمه دعا کنه؟

چرا شبا که بابام میومد خونه بجای یه خسته نباشید خشک و خالی و فرو رفتن تو دورهمی همیشگی مجازیم، بهش یه استکان چای نمیدادم؟

یا به جای غر زدن به کم و کسریای زندگی، دستاشو نگرفتم و تشکر نکردم؟

چرا الآن به این فکر افتادم که چقدر عزیزن و مهمن و بی منت بزرگمون کردن؟

چرا قبلا تو دلم میگفتم میخواستن پدر و مادر نشن!

چرا نفهمیدم که هر لحظه و هر ساعت با لطف و مهربونی بزرگ شدم؟

چرا باید الآن بغض خفه م کنه؟

چرا همون موقع دستای مهربونشونو نبوسیدم؟

چرا این قدر نمی فهمیدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
.:Baran:. ..

خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.

همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.

حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.

سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،

وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم‌.

حتی همون شب بارونی، تو حیاط...

من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

تو این یه سال و اندی که گذشت...

من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.

من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.

یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.

من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.

نمیتونم باشم و نباشه...

من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!

خدایا نفسمو بند نیار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
.:Baran:. ..
سکوت میطلبد و نجوا
مرور خیالی خوش و انتهای یک حس بی انتها!

غوطه ورم در دریای واژه ها
در سکوتی سراسر احساس.
خالی از واژه ها،
ناتوان از وصف.

شعله نمی گیرد این همه هیزم احساس.

کاش اینهمه عاجز نبودم از وصف حالم.
آه... از این پاک کردن و نوشتن ها
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۱
.:Baran:. ..

اولش یه متن دیگه نوشتم

اما شهید آوینی حرف دلمو زد.

وقتی آدم حرف دلشو از زبون یکی دیگه میشنوه،آروم میگیره

مرسی مسیح جان

اون متن اینه:

نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند وتاریکی را پرستش کنند! 

آنگاه که دنیاپرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا می‌رسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراسته‌اند، در تعقیب فرایض علی را دشنام می دهند؛ واین رسم فریبکاران است:‌نام محمد را بر مأذنه‌ها می‌برند، اما جان او را که علی است دشنام می‌دهند. 

تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت بلد میتی است که درخاک آن جز شجره زقوم ریشه نمی‌گیرد. اگر نبود کویر مرده دل‌های جاهلی، شجره خبیثه امویان کجا می‌توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟​


@fathe_khoon

فتح خون- سید مرتضی آوینی-فصل اول

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۶
.:Baran:. ..

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم. 

شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم. 

روباه گفت: -همین طور است. 

شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود! 

روباه گفت: -همین طور است. -پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته. 

روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. 

بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم. 

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
.:Baran:. ..
راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پر سوال تو 
چقدر ترانه سرودم 
چقدر ستاره نشاندم 
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!


پ ن: قسمتی از شعر نشانی سوم، کتاب نشانی ها، سید علی صالحی
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۲
.:Baran:. ..

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست


پ ن: ای که همیشه یاد تو زنده و در دل من است!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
.:Baran:. ..