همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

واسه خود آدم خوبه!

از دور گنجی رو که راحت از دست دادی تماشا کنی و حسرت بخوری!

اینکه بفهمی کجاها اشتباه کردی، اینکه بدونی خواه ناخواه همین رفتار با توام میشه...دنیا می گرده!

اینکه بی نهایت دوست داشتن و از لقمه ی خودشون زدن و دادن به تو و تو نفهمیدی!

باید دور وایسی و تماشا کنی...

چیزایی که همیشه آماده شده شو دیده بودی،حالا تو باید وقت بذاری و حاضرش کنی.

پولی که راحت خرج میکردی، حالا باید برای هر هزارتومنش زحمت بکشی.

خونه ی مرتبی که راحت بهم میریختیش و از غرغرای مادرت ایراد میگرفتی، حالا باید چند ساعت وقت بذاری تا مرتب بشه.

باید خستگیشو بچشی تا بدونی چقدر بی منت از جوونی خودشون مایه گذاشن برات.

و تو چقدر راحت!، خستگی رو تو تنشون موندگار کردی با بدخلقیات، با طلبکاریات، با بی مسئولیتیات.

جدیدا به خودم میگم، چرا کاری که الآن باید به عنوان وظیفه انجام بدم و توقع تشکر نداشته باشم، قبلا انجام نمیدادم تا مادرم خوشحال بشه و برام یه عالمه دعا کنه؟

چرا شبا که بابام میومد خونه بجای یه خسته نباشید خشک و خالی و فرو رفتن تو دورهمی همیشگی مجازیم، بهش یه استکان چای نمیدادم؟

یا به جای غر زدن به کم و کسریای زندگی، دستاشو نگرفتم و تشکر نکردم؟

چرا الآن به این فکر افتادم که چقدر عزیزن و مهمن و بی منت بزرگمون کردن؟

چرا قبلا تو دلم میگفتم میخواستن پدر و مادر نشن!

چرا نفهمیدم که هر لحظه و هر ساعت با لطف و مهربونی بزرگ شدم؟

چرا باید الآن بغض خفه م کنه؟

چرا همون موقع دستای مهربونشونو نبوسیدم؟

چرا این قدر نمی فهمیدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
.:Baran:. ..

خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.

همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.

حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.

سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،

وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم‌.

حتی همون شب بارونی، تو حیاط...

من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

تو این یه سال و اندی که گذشت...

من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.

من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.

یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.

من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.

نمیتونم باشم و نباشه...

من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!

خدایا نفسمو بند نیار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
.:Baran:. ..