همیشگی ها

I wanna say something to you...

همیشگی ها

I wanna say something to you...

شکرانه

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

از وقتی با بچه های فامیل آلو ده تومنی میخریدیم و میخوردیم.

همون موقعا که با «م» تا صبح بیدار میموندیم و هرهر میخندیدیم.

حتی همون شباش که خواب کنکور میدیدم.

سه ماه تابستون بعد کنکور، دورهمیاش، سر و صداهاش،

وقتایی که به صدای صحبت یه آدم خاص از پشت در حائل دوتا اتاق گوش میدادم‌.

حتی همون شب بارونی، تو حیاط...

من خونه ی مامان بزرگمو دوست داشتم.

تو این یه سال و اندی که گذشت...

من با این خونه انس گرفتم و بزرگ شدم، من تو این خونه معنای علاقه رو فهمیدم.

من همه ی زندگیم وصل به این خونه س، همه ی زندگیم وصل به مامان بزرگمه.

یه روز خونه ش میمونم از شلوغیش کلافه میشم اما، تنهایی توی خونه رو نمیتونم تحمل کنم.

من نمیتونم نفس نکشیدن تو هوای این خونه رو تصور کنم.

نمیتونم باشم و نباشه...

من همه ی نفسم وصل به مامان بزرگمه!

خدایا نفسمو بند نیار...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۱۱
.:Baran:. ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی